روزی در جایی نذری می دادند.از فقیری که از آن حوالی می گدشت پرسید:اشتها داری؟
گفت:من در جهان چیزی جز اشتها ندارم!
روزی در جایی نذری می دادند.از فقیری که از آن حوالی می گدشت پرسید:اشتها داری؟
گفت:من در جهان چیزی جز اشتها ندارم!
زنی که به بد اخلاقی مشهور بود،بیمار شد.چون حالش بسیار وخیم شد به شوهرش گفت:
وای بر تو،اگر من بمیرم بعد از من چه کار می کنی؟
شوهر گفت:اگر نمیری چه کار کنم؟!
ابلهی به عیادت بیماری رفت وبسیار نزد او بماند. بیمار گفت:آنقدر نزد من می آیند که حالم خرابتر شده است.
ابله گفت:می خواهی برخیزم و در را ببندم؟
بیمار گفت:آری؛اما از بیرون ببند!
به روباه گفتند:برای نجات از خطر سگ،چند راه می دانی؟
گفت:صد راه و بهتر از همه این که هیچ گاه او را نبینم و او نیز مرا نبیند
بزدلی در کوچه می رفت. مار بزرگی دید.با خود گفت:دریغ از مردی و سنگی!
تعداد صفحات : 2